دل نوشــتـه

حرف های ناگفتنی

دل نوشــتـه

حرف های ناگفتنی

تمام حرف هایی که نمی توان گفت . . .
یا گوش شنوا نیست یا ترس از فاش شدنش..
حرف هایی که تنها تحملش برای یک دفتر خاطرات ممکن است.

طبقه بندی موضوعی

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اشک» ثبت شده است

شمع این مسئله را بر همه کس روشن کرد

که توان تا به سحر، گریه ی بی شیون کرد

من همان برگم که بر روی درخت

لرزد از برد چنین پاییز سخت

در نهایت باید افتاد و گریست

به درخت باید گفت خداحافظ و رفت

بنازم عزت اشکی که ریزد بر کویر دل

ولی آخر سوزد دل چو دارد راز دلتنگی

عزیزم زندگی همیشه بهار نیست

گاهی ابر سایه ی نمناکش را بر سر بهترین ها می کشد!

پس ای گل قشنگم اگر یک روز این قطعه را خواندی

و دیدی که نیستم قطره اشکی برای دل شکستم بریز

حکایت عجیبی دارد این "اشک"

کافی است که حروفش را بهم بریزی تا برسی به "کاش"  !

این چشم های بی تو را

به کجای این شهر بدوزم که هنوز نرفته باشی  !