دل نوشــتـه

حرف های ناگفتنی

دل نوشــتـه

حرف های ناگفتنی

تمام حرف هایی که نمی توان گفت . . .
یا گوش شنوا نیست یا ترس از فاش شدنش..
حرف هایی که تنها تحملش برای یک دفتر خاطرات ممکن است.

طبقه بندی موضوعی

۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دل گرفتگی» ثبت شده است

انتظار نداشتن

تا حالا دقت کردی ..!

وقتی با کاغذ کوچکی بازی می کنی و ناگهان دستت رو میبری، چقد ازیتت میکنه و میسوزه . .

از فکرت هم بیرون نمیره!

اما وقتی دستت رو با چاقو میبری، بعد از چند دقیقه همه چیزو فراموش میکنی.  انگار نه انگار؛ 

در واقع، کاغذ از چاقــو برنده تر نیستــــــــ . . 

فقط تـ ـ ـو .. انتظار آسیب دیدن از کاغــذ رو نداشتی؛.. به همین سادگی تمام وجودت را به تسخیره دردو افسوسش میگیرد.

ایــن حـکایتـــــــ بعضی از آدمـــــاس 

تو اوج نا بــاوری، جوری آدم را می شکنند که از درد و غصه، تنها لبخندی تلخ بر لبانت، اشک های سوزان از چشمانت، بوی خیانت از مشامت و صدای خاطرات در حس شنوایی ات جاری میشود .

 هرزگی اعتمادت = شکنجه ی دلت

dell-neveshte.blog.ir

دوســت داشــتــنــم را شـنـاختـمــــ. . .

بی دلیل و بی نشونه بود اما واقعی بود. برای تمام احساساتم ارزشی به اندازه ی یک دنیا قائلم . . .

زیرا با وجود آن همه مشکلات و نا امیدی و یک عالمه مخالفت؛  باز هم دوستش داشتم ولی نه پنهانی!

ممکن است راهی که درونش قدم گذاشتم پر از دلشکستگی و بن بست باشد اما خیالم راحت است که اگر جلوی تمام آرزوهایم

شرمنده شوم، غرور کوچکی برایم باقی می ماند تا به دلم بگویم:« من تمام تلاشم را کردم. ولی خودش نخواست »   

قهوه ات را بنوش و باور کن 

من به فنجان تو نمی گنجم . . .

چوپان قصه ی ما دروغگو نبود

او تنها بود و از فرط تنهایی فریاد گرگ سر می داد

افسوس که کسی تنهاییش را درک نکرد

و در پی گرگ بودند و در این میان فقط گرگ فهمید که چوپان تنهاست

شمع این مسئله را بر همه کس روشن کرد

که توان تا به سحر، گریه ی بی شیون کرد

4 تا دوست صمیمی دارم

حسرت، غم، ماتم، تنهایی

بهشون سفارش کردم تحویلت نگیرند

هیچوقت نفهمیدم چرا درست همان کسی که فکر می کنی با همه فرق داره . . .

درست مثل همه تنهات می زاره!

بغض کرده است

ابریست اما نمی بارد

روزگارم را سیه کردند و می گویند شب است

آتشی بر جانم افروختند و می گویند تب است

دلم تنگ است این شب ها،یقین دارم که می دانی

صدای غربت من را از احساسم تو می خوانی

شدم از درد و تنهایی گل پژمرده و غمگین

ببر ای ابر پاییزی که دردم را تو می دانی

میان دوزخ عشقت پریشان و گرفتارم

چرا ای مرگ عشقم چنین آهسته می رانی