قهوه ات را بنوش و باور کن
من به فنجان تو نمی گنجم . . .
چوپان قصه ی ما دروغگو نبود
او تنها بود و از فرط تنهایی فریاد گرگ سر می داد
افسوس که کسی تنهاییش را درک نکرد
و در پی گرگ بودند و در این میان فقط گرگ فهمید که چوپان تنهاست
پیرم و دلم گاهی یاد جوانی می کند
بلبل شوقم هوای نغمه خوانی می کند
همتم تا می رود ساز غزل گیرد به دست
طاقتم اظهار عجز و نا توانی می کند
من همان برگم که بر روی درخت
لرزد از برد چنین پاییز سخت
در نهایت باید افتاد و گریست
به درخت باید گفت خداحافظ و رفت