من همان برگم که بر روی درخت
لرزد از برد چنین پاییز سخت
در نهایت باید افتاد و گریست
به درخت باید گفت خداحافظ و رفت
بغض کرده است
ابریست اما نمی بارد
بی تو زیستن چیزی جز مرور مردن نیست !
کیسه ی کوچک چای تمام عمر دلباخته ی لیوان بود، ولی هربار که حرف دلش را میزد، صدایش در آب جوش می سوخت؛
کیسه ی کوچک چای با یک تیکه نخ رفت ته لیوان حرف دلش را آهسته گفت لیوان سرخ شد . . .