بنازم عزت اشکی که ریزد بر کویر دل
ولی آخر سوزد دل چو دارد راز دلتنگی
پیمان بشکستی و تو پیوندی بریدی
آخر مگر از من چه شنیدی چه دیدی؟
گفتی که به بالین من می آیی دم رفتن
خوش آمدی ای دوست ولی دیر رسیدی
دلم تنگ است این شب ها،یقین دارم که می دانی
صدای غربت من را از احساسم تو می خوانی
شدم از درد و تنهایی گل پژمرده و غمگین
ببر ای ابر پاییزی که دردم را تو می دانی
میان دوزخ عشقت پریشان و گرفتارم
چرا ای مرگ عشقم چنین آهسته می رانی
عزیزم زندگی همیشه بهار نیست
گاهی ابر سایه ی نمناکش را بر سر بهترین ها می کشد!
پس ای گل قشنگم اگر یک روز این قطعه را خواندی
و دیدی که نیستم قطره اشکی برای دل شکستم بریز
- جدایی را نمی خواستم، خدا کرد نمی دانم
کدام نامرد دعا کرد بسوزد آنکه غربت را بنا کرد
مرا از تو تو را از من جدا کرد
آرام می آیم همانجای همیشگی، سر همان ساعت همیشگی
با همان شوق که میشناسیش با خودم حرف می زنم
برای خودم خاطره تعریف می کنم
و بی صدا مثل همیشه می روم بی آنکه تو آمده باشی !