شمع این مسئله را بر همه کس روشن کرد
که توان تا به سحر، گریه ی بی شیون کرد
دلم تنگ است این شب ها،یقین دارم که می دانی
صدای غربت من را از احساسم تو می خوانی
شدم از درد و تنهایی گل پژمرده و غمگین
ببر ای ابر پاییزی که دردم را تو می دانی
میان دوزخ عشقت پریشان و گرفتارم
چرا ای مرگ عشقم چنین آهسته می رانی