من پذیرفتم شکست خویش را
پند های عقل دور اندیش را
من پذیرفتم که عشق افسانه است
می روم از رفتن من شاد باش
از عذاب دیدنم آزاد باش
چون که تو تنها تر از من می روی
آرزو دارم توهم عاشق شوی
آرزو دارم بفهمی درد را
معنی برخورد های سرد را
من پذیرفتم شکست خویش را
پند های عقل دور اندیش را
من پذیرفتم که عشق افسانه است
می روم از رفتن من شاد باش
از عذاب دیدنم آزاد باش
چون که تو تنها تر از من می روی
آرزو دارم توهم عاشق شوی
آرزو دارم بفهمی درد را
معنی برخورد های سرد را
آرام می آیم همانجای همیشگی، سر همان ساعت همیشگی
با همان شوق که میشناسیش با خودم حرف می زنم
برای خودم خاطره تعریف می کنم
و بی صدا مثل همیشه می روم بی آنکه تو آمده باشی !
خسته ام از این زندان که نامش زندگیست
پس قشنگی های دنیا مال کیست؟
باختم در عشق اما باختن تقدیر من نیست
ساختم با درد تنهایی مگر تقدیر چیست؟!