- جدایی را نمی خواستم، خدا کرد نمی دانم
کدام نامرد دعا کرد بسوزد آنکه غربت را بنا کرد
مرا از تو تو را از من جدا کرد
- جدایی را نمی خواستم، خدا کرد نمی دانم
کدام نامرد دعا کرد بسوزد آنکه غربت را بنا کرد
مرا از تو تو را از من جدا کرد
آرام می آیم همانجای همیشگی، سر همان ساعت همیشگی
با همان شوق که میشناسیش با خودم حرف می زنم
برای خودم خاطره تعریف می کنم
و بی صدا مثل همیشه می روم بی آنکه تو آمده باشی !
تنها "غم زندگیم" بدون تو زندگی کردن بود ....
حالا دیگر غمی ندارم، آماده ام برای مرگ !
امروز به آنهایی می اندیشم که
روی شانه هایم گریه کردند و نوبت من که شد، دیگر نبودند . . .